شاید اگر کیومرث منشیزاده «سفرنامهی مرد مالیخولیایی» را چندسال زودتر یا دیرتر منتشر میکرد، اتفاقی دیگر میافتاد. شاید اگر قدّش کمی بلندتر بود و صدای خوبی برای دکلمهی شعرهایش داشت، اتفاقی دیگر میافتاد؛ شاید اگر در سالهای اخیر با بچههای حوزهی هنری بُر نمیخورد، اتفاقی دیگر میافتاد، شاید اگر….
اما نه. حتی اگر این «اگر» و «ای کاشها» به بار مینشست، هیچ اتفاق دیگری نمیافتاد و اصلاً قرار است چه اتفاقی بیفتد برای شاعری که حتی حوصلهی پیلهکردن به شعر را هم ندارد؟ و معتقد است کافی است. تا همینجا و همینقدر هم که گفتهام بس است؛ چرا؟ چون نمیخواهد خودش را تکرار کند. چون اگر قرار باشد شاعریاش را و شعور خود را در رفتار با زبان اثبات کند، قبلاً این اتفاق افتاده. شمس لنگرودی در تاریخ تحلیلی شعر نو، از منشیزاده با عنوان «شاعری نیهیلیست» یاد کرده که «هیچ چیز، حتی شعرش را جدی نمیگیرد». به گمان این بندهی کمترین که البته «این چیزها ندانم»، مسأله، جدیگرفتن یا نگرفتن چیزی نیست. منشیزاده اتفاقاً شاعری بسیار جدّی است و آنچه را که به آن عقیده دارد بسیار جدی میگیرد و حتی اگر ابراز آن عقیده منجر به برآشفتن عدهای شود، باز هم ابایی از گفتن آن ندارد. آنچه او نمیخواهد آن را جدی بگیرد، آنچه که آن را دست میاندازد -آن هم با طنزی تلخ و گزنده- دچارِ خودبودن، در بندِ خودماندن، و تکرار خویشتن است. از قضای روزگار، عقاید این مرد عجیب و غریب (که مثل جزیرهای ناشناخته در دل مثلث برمودا در اقیانوس اطلس است) در اغلب موارد با عقاید رایج و معمول اهالی فرهنگ و ادب، همخوانی ندارد. از یک طرف عشقِ سعدی دارد و رمان دنکیشوت را بهترین رمان جهان میداند، از آن طرف به مولانا بد و بیراه میگوید و دربارهی مرحوم دهخدا حرفهایی میزند که اعصاب و روان عدهای را بههم میریزد؛ آنقدر که در واکنش به حرفهایش بگویند منشیزاده برای جلب توجه و با این هدف که اسمش سر زبانها بیفتد، با بزرگان این مرز و بوم درمیافتد. من قبول دارم که دشمن بزرگ، آدم را بزرگ میکند، اما اصلاً نمیتوانم بپذیرم شاعری که معتقد است «انسان دایرهی غمانگیزیست// که تکرار میشود»، حوصلهی دشمنی داشته باشد و برای اینکه اسمش سر زبانها بیفتد، چنین راهکارهای کلیشهای را بهکار ببندد. نه؛ حرفهای منشیزاده -لااقل در مقطعی که مطرحشان میکند- عقاید او هستند، بیهیچ حاشیه و غرض ثانویهای. من و شما خوشمان نمیآید؟ خب این دیگر مسألهی منشیزاده نیست.
اما همهی این حرفها به کنار. برای شخص من، زبان منشیزاده از هر چیزی در شعرش مهمتر است. از ریاضی، از رنگ، از طنز، از تلمیح، از تاریخ و… از همهی اینها مهمتر، زبان اوست. حتی میل او را به ریاضی در شعر، میتوان به نگاه خاص این شاعر کرمانی به زبان مربوط دانست. از اینکه او به چند زبان مسلط است، اطلاعی ندارم؛ اما او از فارسی مطّلع است. دستور زبان را میشناسد. به منطق حاکم بر زبان فارسی فکر میکند. شاعری که منطق و ریاضی بلد باشد، خواهناخواه با دستور زبان هم درگیر میشود. منشیزاده در همان اندکشعرهایی که از او منتشر شده، نشان میدهد که اهل کشف در ساحت زبان است. او انعطافپذیری دستور فارسی را بهخوبی دریافته است و میداند نفس همین انعطافپذیری، به خیال شاعر اجازهی حرکت و پیشرَوی بهسوی سرزمینی بدون مرز میدهد، و با وجود چنین قابلیتی، دیگر نیازی به ادا و اطوارهای زبانی و شکستن نحو جملات و عبور از دستور زبان نیست. منشیزاده اهل عدول از دستور زبان نیست. او راهِ گستردهتر کردن مرزهای دستور را میداند و بهخوبی از این دانش خویش بهره میگیرد.
منشیزاده شاعری دردمند است که «انسان» مسألهی اوست. آدمی، پرسش بیپاسخ اوست و شاید نرسیدن به پاسخی قانعکننده و درخور، او را بر آن داشته است تا گاهی همه چیز را به سخره بگیرد. منشیزاده، موضوع و محتوای شعر خود را از روی دست دیگران نمینویسد. بلندگوها و رسانهها و پدرخواندههای ادبی برای او و شعرش تعیین تکلیف نمیکنند. آنچه میداند، آنچه دغدغهی اوست، و آنچه به آن میاندیشد، به شعر او راه مییابد. یعنی اگر مینویسد
«تا کی در تساوی ۷ و ۸
اهمال میکنی
در حالیکه چرخش هیچ صفحهای
تا حدود دو قائمه
مشکل نبوده است (۸=۷)»
یا وقتی میگوید:
«دایره در اثبات تساوی شعاعهای خود
بر گرد مرکز خود
خم مانده است
تا کی میتوان شعاعهای دایره را
به پیروی از یکدگر محکوم کرد!»
نمیخواهد ریاضیدانی خود را به رخ بکشد یا حرفی بزند که دیگران آن را درنیابند. او -حتی شاید بیآنکه بخواهد- در این دست از اشعارش قابلیتهای شگفتانگیز زبان فارسی و انعطاف نحوی آن را به نمایش میگذارد. دربارهی منشیزاده و شعرش میتوان بیش از اینها گفت و نوشت؛ اما مجال ما اندک است. امید که قدر او و همگنانش را بیشتر بدانیم.